آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

Armita

 

 

من ارمیتا عشق مامانی و باباییم هستم.

بفرمایید خاله جونا

۱۰ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲

سلام روز بخیر  من بعد از تقریبا ۵ سال وبلاگمو باز کردم البته این بار کنار دوتا دخترام. ارمیتا الان کلاس چهارمه و ارشیدام کلاس دوم . توی این سال ها یه عالمه اتفاق افتاده . بچه ها بزرگ و بزرگ تر شدن و اذیتاشون خیلیییییی بیشتر زبونم که نگم براتون 😛😛😛😛 ادمو درسته قورت میدن  همچنان واسه سلام کردن به بعضی از ادما مشکل دارم باهاشون اما به مودبی توی فامیل مشهورن  نمیدونن که توی خونه چه اتیشی میسوزونن بدون من جایی نمیرن و هر جایی که من هستم باید باشن. ولی بابا رو نه  اصلا کاری ندارن بهش که کجا میره کجا میاد. اینم از شانس منههههه اما من عاشقشونم خوشحالم و از خدا ممنون که دوتا دختر ناز بهم د...
10 ارديبهشت 1402

29خرداد 1397

سلام دخملای گلم. امروز دست از تنبلی برداشتمو اومدم چند خطی بنویسم خبرای جدید این مدت طولانی رو اول بگم... اول اینکه ارشیدا خانوم الان دو سالو تقریبا نه ماه داره و حسابی شیطونه .شیطنتش اندازه پسراس. به همین خاطرم دو هفته قبل که با ارمیتا و بابایی رفته شهر بازی خانوم از سرسره بادی پریده پایینو  سااق پاش ترک خورده و الان دو هفتش گچ گرفتیم واسش. دیروز رفتیم دکتر و اقای دکتر گفتن که باید دو هفته دیگه بمونه که کاملا خوب شه. دیگه اینکه ارمیتا خانومم الان ترم ده ای متو تموم کرده و دو ترم دیگه مدرکشو میگیره. امسالم باید بره یش دبستانی دیگه دختر کوچولوم بزرگ شده واسه خودش خانوم شده. الانم هر دوت...
29 خرداد 1397

۱۹فروردین ماه ۱۳۹۵

سلام به دخملای خوشکلم.شبتون بخیر عشقای مامانی.امروز بیرون بودیم یعنی مهمون دایی احسان.خانوم ارشیدا خانوم که مریض بود و یه ریز گریه میکرد بمیرم الهی.سرما خورده بود .اصلا اروم نمیشد.‌نمیخوابید .تا وقتی که برگشتیم‌ اون موقع یه کم بهتر شدو خیالم راحت شد‌.ارمیتام که طبق معمول یه خرده بازی میکرد با بچه ها یه دیقه قهر‌.پنج دیقه بعد اشتی.قربونش برم عاشق زنداییاشه.خودشو لوس میکنه و همش دور و ورشون میچرخه.اخر شبم چون زن دایی احمد خواست بره کلی گریه کرد .‍‍‍ بقیه داستان تولد ارشیدا خانومم بگم که یه روز بعد از تولد دخملم اومدیم خونه.قربون ارمیتام برم که انگار هزار سال بود ندیده بودمش.اصلا عوض شده بود رفتارش.همش پیش ارشیدا...
20 فروردين 1395

۱۷فروردین۱۳۹۵

سلام عزیزای مامان.خوبید خوشکلای من. به اارشیدا خانوم بگم که بخدا یه ماه پیش خاطرات تولدتو یه ساعت تایپ کردم همینکه اومدم ثبت کنم از شانس بدم نتمون حجمش تموم شد.ببخشید مامانیه تنبلتون رو.قول میدم دیگه زود به زود اپ کنم وبتونو.          اول خاطره تولد آرشیدا رو بگم:روز ۲۹شهریور ماه با بابایی رفتیم و تشکیل پرونده دادیم توی بیمارستان   MRI. مامان جونو ارمیتام بیرون بیمارستان نشستن تا ما کارمون تموم شه.خیلی طول کشید کارمون اخه گفتن که من یه صدای اضافی توی قلبم میاد و باید بشینم تا دکتر متخصص قلب بیاد و منو ببینه.خلاصه. بماند که چقد ترسیدمو چقدر بابایی اعصابش خورد شد که نکنه من طوریم باشه.دیگه موندیمپو دکتر منو...
18 آذر 1394

17 شهریور ماه 1394

سلام دختر کوچولوهای من؟خوبین خوشکل خانومای مامان؟ ببخشید که انقد تنبلم.بخدا اصلا وقت نمیکنم بیام بنویسم واستون.اخه هزار تا کار دارم  ظهر بعدم که دیگه کارا تموم میشه خستم و نای نشستن ندارم. تازه هنوز ارشیدا خانومم بدنیا نیومده و قراره 11 روزه دیگه بیاد .البته اگه مثه ابجی جونش عجول نباشه... وای باورم نمیشه دوتا دخمل دارم.عاشقتونم. ارشیدا جونمو هنوز ندیدم ولی مطمینم اندازه ارمیتا عاشقت میشم مامان. این ارمیتا خانوم کهاین روزا خیلی اتیش میسوزونه و حسابی ادا میاد واسم که دلم میخواد بخورمش. وقتی یه چیزی میخوای و الکی میگم نمیدم واسه خودمه خودتو لوس میکنی و میگی مـــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
18 شهريور 1394

17خرداد ماه94

سلام دخمل قشنگم.ببخشید دیر به دیر میام.اه کار دارم و بیشتر وقتام با تو سپری میشه   دختر کوچولوی  من یه خبری دارم که تازه میخوام بنویسم اینجا...عززیزم حدودا سه ماه دیگه یه دخمل خوشکل دیگه مثه خودت به جمعمون اضافه میشه.خوشکلم تو خیلی آبجی کوچولوتو دوست داری و همش میگی میخوام بخوابونمش.بهش غذا بدم.هر چیزی داری میگی اینم واسه ابجی آرشیدا.دیروز رفتم واسه اولین بار صدای قلب دخملمو بشنوم.وای وای عجب شیطونی بود.خانومه گفت  منتظر یه شیطون باشم.گفت از تپش قلبش مشخصه.عزیزای من  عاشق جفتتونم.میدونم که با همدیگه چقد خوش میگذرونیم.خوشحالم که ارمیتا جونم ابجی داره.این وبلاگ دیگه واسه هر دوتاتون میشه.اخه سخته دو تا دو تا بنویسم.دو...
17 خرداد 1394

9 فروردین ماه 1394

سلام عشق من .عیدت مبارک نفسم.قربون دخملم برم که این روزا بگی نگی یه خورده لوس شده و گاهی وقتا البته وقتایی که خوابش میاد اونم ظهرا یه کم اذیت میکنه و بهونه میگیره. اگه خونه باشیم راحت میخوابی عشقم اما اگه بیرون باشیم بچه های دیگه ایم باشن تو دیگه نمیخوابیو بازی میکنی....اخراش دیگه بهونه میگیری و منم اعصابم میریزه بهمو یه کم دعوات میکنم...... عزیزدلم این روزا واسم کلی با ذوق و شوق تعریف میکنی و منم دلم میخواد اون لحظه بگیرم بخورمت. هر روز بهم میگی مامان دوستت دارم و میای بوسم میکنی.... نمیدونی چقدر عاشقتم نفسم. راستی این روزا با النا اصلا کنار نمیای .یه کم با هم بازی میکنین و دو دیقه ب...
9 فروردين 1394

21 اسفند ماه 1393

سلام ارمیتای من.من دوباره بعد از مدتها اومدم.بخدا وقت نمیکنم.تا وقتی کار دارم که هیچ وقتی ام بیکار میشم خسته ام و حوصلم نمیشه چیزی بنویسم .اگرم بیدار باشی و لپ تاپو زیر و رو میکنی. مامانی کلی مطلب نوشته بودم و سیوش کرده بودم نمیدونم چی شده پریده همش دوباره بنویسم. مامانیه تنبلت بالاخره بعد از تلاش فراوان 24 بهمن ماه تولد زنبوریتو ترتیب داد واست. البته خودم تنها که نه. اولا زن دایی شمیم خیلی خیلی کمکم کرد که ممنونم ازش. زحمت تزییناتو کشید.یه خوردشم چاپ کردیم عمه زهرام تاپ تو رو با پاپوشتو لباس منو دوخت که از ایشونم مچکرم. خاله فریمام یعنی خواهر زندایی زحمت گردنبد هردومنو کشیدن که ازش خیلی ممنونم. ...
21 اسفند 1393

20 دی ماه 1393

دخملیم در حال نقاشی خونه مادرجونش اینم خونه مامانم اینا پیش مامان جون اینم فرشته کوچولوم دیروز که خواب بود تو اتاق دایی میثم اینم عکس اتلیه واسه تولد دو سالگیش و این . ...
20 دی 1393