18 اسفند ماه 1392
سلام خوبی دخترم.این روزا خیلی شیطونی میکنیو نمیذاری من به کارام برسم.
هر روز صد بار خونه رو مرتب مبکنم اما اخر شب انگار تو خونه زلزله اومده.وقتی
میخوام بهت غذا بدم باید همه چیزاییی رو که دوست داری بذارم جلوت که بازی
کنی منم بهت غذا بدم.البته همشون وسایل اشپزخونن نه اسباب بازیای
خودت.یا باید پارچ ابو بیارم که دستتو بذاری توی ابو غذا بخوری.
کلی واسه خودت راه میریو حرف میزنی.یه کلمه های عجیبیو میگی مثل دوگلدوگل.اگون.دودو.گاگا.اک اک
حیاطو خیلی دوست داری وقتی میریم تو حیاط بلند بلند میخندی قربونت برم.
اقاجونو خیلی دوست داری یعنی بابای بابایی همینکه میریم پایین میری
پیششو اشاره میکنی به لامپ و ساعت .منظورت اینه که ببردت پیش اینا.
ولی بابای منو نه چون خیلی بوست میکنه و موهای صورتش میره تو صورتت
خوشت نمیادو گریه میکنی.دایی میثمم همینطور.همینکه میبینیش میدویی
میای بغلم.
ولی دایی احسانو دوست داری و میری بغلش.
راستی این روزا خیلی بوس میکنی همه رو.منو بابایی رو که دایم.
تو خونم که هستیم اسم هرکیو میارم سریع لباتو غنچه میکنیو بوس میکنی.
عرشیا رو هم خیلی دوست داری اونم تو دوست داره و همینکه میاد دستشو
میندازه دور گردنتو بوست میکنه قربونش برم.
زن دایی شمیم رو هم از همه بیشتر دوست داری اونم کلی قربون صدقت میره.
عمه ها و خاله هم یه کم که بگذره و پیششون بمونی خوب میشی باشون
راستی دختر قشنگم 15 ماهگیت مبارک عسلم.عشقمی