آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

۱۷فروردین۱۳۹۵

1394/9/18 14:58
نویسنده : الهه
591 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای مامان.خوبید خوشکلای من.

به اارشیدا خانوم بگم که بخدا یه ماه پیش خاطرات تولدتو یه ساعت تایپ کردم همینکه اومدم ثبت کنم از شانس بدم نتمون حجمش تموم شد.ببخشید مامانیه تنبلتون رو.قول میدم دیگه زود به زود اپ کنم وبتونو.          اول خاطره تولد آرشیدا رو بگم:روز ۲۹شهریور ماه با بابایی رفتیم و تشکیل پرونده دادیم توی بیمارستان   MRI. مامان جونو ارمیتام بیرون بیمارستان نشستن تا ما کارمون تموم شه.خیلی طول کشید کارمون اخه گفتن که من یه صدای اضافی توی قلبم میاد و باید بشینم تا دکتر متخصص قلب بیاد و منو ببینه.خلاصه. بماند که چقد ترسیدمو چقدر بابایی اعصابش خورد شد که نکنه من طوریم باشه.دیگه موندیمپو دکتر منو دیدو نوار قلبو گرفت و گفت سالمم.یه نفس راحت کشیدیم.بعد ساعت نه کارمون تموم شد تا رسیدیم خونه ۱۱بود .شام خوردیم که صبح زود بریم بیمارستان.اونشب توی ماشین کلی بی صدا گریه کردم که چطور آرمیتا رو یه شبانه روز نبینم.قلبم داشت میترکید چون اولین بار بود تنهاش میذاشتم.اومدیم خونه خواب بود.کلی بوسش کردم.با هزار تا فکر خوابیدم.صبح ساعت چهار بیدار شدم اماده شدم و با مامان جونو بابایی رفتیم بیمارستان.مادر جونم اومد بالا پیش ارمیتا خوشکلم خوابید.ارمیتامو نگاه کردمو رفتم.ساعت شیش بیمارستان بودیم.بابایی پایین موند و ما رفتیم طبقه سه.                                                                                              لباسم بهم دادن.خون ازم گرفتن.صدای قلبتو گوش دادن.گفتن برو تو اتاقت صدات میکنیم برا عمل.اخه ساعتشو بهم نگفته بودن.هر چی منتظر موندم خبری نشد.ساعت هشت دیگه گرسنم شد به بابایی گفتم کیک ابمیوه گرفت اورد واسم.یواشکی خوردم.دندونمم درد گرفته بود یه مفنامیکم خوردم خلاصه چند دیقه بعد  سرم اوردن واسم .که نی نی گشنه نمونه غافل از اینکه من خودم بهش رسیده بودم.بهم گفتن که  ساعت یک عمل میشم.دوازه که شد اماده شدم و به خودم رسیدم.اومدن دنبالم.قلبم وایساد.کلاهمو. پوشیدمو رفتم با مامان جون.بابایی ام بیرون وایساده بود باهام اومدن پایین.دم در بخش اتاق عمل دیگه اونا رفتن.من موندم منتظر.یه رب نشستم.بعد گفتن بیا اتاق عمل.اونجا رو قبلا هم رفته بودم اما بازم استرس زیادی داشتم.خلاصه یه نیم ساعتم اونجا معطلم کردن چون خانوم دکتر نیومده بود هنوز.خیلی ترسیده بودم از اینکه بچه سالم باشه.همه چیز اتاق عملو دیدم تخت کوچیکشو که چطوری رو این بخوابم.وای وحشتناک بود.دقیقا یه ربع به یک دکتر اومد و منو اماده کردن.ده دیقه به یک بیهوش شدم.وای لحظه بیهوشی خیلی بد بود.حس کردم سبک شدم روح از تنم جدا شد.دیگه رفتم...ساعت دوازده و پنجاه و پنج دیقه ظهر روز دوشنبه ۳۰شهریور ماه ۱۳۹۴آرشیدای من بدنیا اومد.توی ریکاوری چشامو باز کردم دست گذاشتم رو شکمم گفتم یعنی تموم شد.خیلی لحظه قشنگی بود‌.انگار دنیا رو بهم داده بودن.دیدم شکمم پایین رفتهگفتم پس تمومه.خواستم حرف بزنم دیدم دارم خفه میشم.ماسکو گذاشتم رو دهنم.نمیتونستم نفس بکشم.پرستار اومد. و منو گذاشت روی یه تخت دیگه و بردنم تو  بخش.دیدم مامانم اینا خوشحالن خیالم راحت شد بچم سالمه.نشونم دادن یه دخمل سفیدناز نازی .با قد ۴۸ و ۳۰۵۰ گرم.راحت شیر خوردی عشقم...ایشالا که همه این لحظه ی قشنگو تجربه کنن.بقیشو فردا شب میگم.بای دخملای نازم

پسندها (1)

نظرات (0)