آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

۱۹فروردین ماه ۱۳۹۵

1395/1/20 23:39
نویسنده : الهه
672 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخملای خوشکلم.شبتون بخیر عشقای مامانی.امروز بیرون بودیم یعنی مهمون دایی احسان.خانوم ارشیدا خانوم که مریض بود و یه ریز گریه میکرد بمیرم الهی.سرما خورده بود .اصلا اروم نمیشد.‌نمیخوابید .تا وقتی که برگشتیم‌ اون موقع یه کم بهتر شدو خیالم راحت شد‌.ارمیتام که طبق معمول یه خرده بازی میکرد با بچه ها یه دیقه قهر‌.پنج دیقه بعد اشتی.قربونش برم عاشق زنداییاشه.خودشو لوس میکنه و همش دور و ورشون میچرخه.اخر شبم چون زن دایی احمد خواست بره کلی گریه کرد .‍‍‍ بقیه داستان تولد ارشیدا خانومم بگم که یه روز بعد از تولد دخملم اومدیم خونه.قربون ارمیتام برم که انگار هزار سال بود ندیده بودمش.اصلا عوض شده بود رفتارش.همش پیش ارشیدا بود.پوشک بیاره.پتو بیاره .لباس بیاره.قربون دستای کوچولوش برم.راستی از قبلم سفارش داده بود ابجیش واسش.  پلنگ صورتی بیاره....ظهر رسیدیم خونه و خاله الهام برامون غذا اورداینم بگم که یه خاله مهربون خدا بهتون داده دخترای من.همیشه هواشو داشته باشین...بعدم عصر عمه ها اومدن.توی بیمارستانم دایی محمد و زن دایی زحمت کشیدن و اومدن پیشمون.با دوستم زهره که یه سکه هم هدیه داد به دخملی.طبق معمول همه زحمتامونم گردن مامان جون بود.که نمیذاشت تا ده روز من دست به سیاه و سفید بزنم.روز پنجم دخملی رو بردیم پیش متخصص اطفال که ببینیم زردی داره یا نه.زردیه دخملم۱۱\۵ بود و خانوم دکتر گفتن که یه شب بستری شه.باز من دیوونه شدم.نمیدونستم چیکار کنم.خیلی روز بدی بود.ارمیتا از صبح خسته شده بود.نمیتونستم به بابایی زنگ بزنم.اخه با مامان جون رفته بودیم.کلی گریه کردم که باز از ارمیتا جدا میشدم دیگه طاقت نداشتم.دلم میخواست بمیرم.خلاصه زندایی شمیم زنگ زد و گفتم که باید بستری شه و با دایی احسان اومدن و کارای بستری رو دایی انجام داد.اونا که اومدن یه کم دلگرم شدم.دیگه به بابایی ام زنگ زدک و با گریه بهش گفتم و اونم خیلی ترسید و سریع اومد.بعدم همه رفتن و منو زندایی شمیم موندیم با ارشیدا.الهی بمیرم که هنوزم یادم میاد چهره ارمیتا رو اتیش میگیرم.وقتی لباس ارشیدا رو در اوردیم و لختش کردیم که بذاریم تو ی دستگاه باز گریم گرفت.زندایی خیلی کمکم کرد.ممنونم ازش

 

بعد اومدن از ارشیدام خون بگیرن که من  طاقت گریه هاشو نداشتم رفتم بیرون و زندایی موند.گوشمو توی راهرو گرفته بودم و گریه میکردم.درد خودم یادم رفته بود.واقعا مادر بودن خیلی سخته.ادم خودشو فراموش میکنه.اونم منی که طاقت یه دست بریدن کوچیکم ندارم و نداشتم ولی وقتی پای بچم وسط باشه حتی اگه دو روز قبلش عمل کرده باشم باز توی راهرو میدوییدم و ارمیتام بغلم .اخه نگفتم مامان جون ارشیدا زودتر رفتن توی بخش و منم ارمیتا رو بردم بوفه براش خوارگی بخرم.بعد که اومدم هر جا رو گشتم مامانمو ندیدم.انقد گریه کردم.ارمیتام پا به پای من گریه میکرد انگار توی برزخ بودم.الانم اشکم دراومد.خلاصه انقد رفتم ته سالن و برگشتم .تا بالاخره مامانمو دیدم و. باز......

 

ارشیدا رو توی دستگاه گذاشتیم اما مگه میخوابید همش دو ساعت خوابید.همه کاراشو زندایی میکرد اخه من توانی نداشتم دیگه.پوشکشو عوض میکرد.خونشو تحویل ازمایشگاه میداد.میخپابوندش میذاشت توی دستگاه باز بیدار میشد.من یه کم خوابیدم شب اما زندایی.  همش بیار بود و ارشیدا رو تو راهرو میچرخوند.ایشا لا جبران کنم واسش خیلی لطف کرد.توقع نداشتم ازش.خلاصه تا صبح موندیم و بعد باز خون گرفتن و دو درجه زردی اومده بود پایین.منم دیگه بریده بودم گفتم بریم خونه.رضایت دادم و بابایی اومد کاراشو کرد رفتیم خونه.  دخملمم با زندایی  بردیم واکسن بدو تولدشو زدن و رفتیم خونه مامان جون.از اون به بعد کم کم نگرانیام کمتر شد و رفته رفته رو دور افتاد زندگیمون و به روال عادی برگشت.بقیش واسه فردا

 

دوستون دارم دخترای گلم.عاشششششقتتتتتونننننممممممممم

 

پسندها (1)

نظرات (0)