آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

5شنبه 26 مرداد 91

عشق من سلام؟ خوبي فدات شم؟ اومدم يه خبرو فوري بهت بدم و برم . اخه خيلي كار دارم .داشتم جارو ميكشيدم خونه رو نصفه نيمه ولش كردم. امروز مامان جون اينا با دوتا عمه شما قراره برن مسافرت اردبيل. ما اينبار نتونستيم بريم. ايشاا... وقتي عشقم بدنيا اومد ميريم مشهد. عزيزدلم امروز منو شما وارد ماه شيشم شديم؟ باورت ميشه؟ الان 5 ماهه كه همدم روز وشبامي همراه شادي و غصه هامي خيلي وقتا شده كه اذيت شدي بخاطر من نفسم. معذرت ميخوام ازت عزيز دلم. فقط 3 ماهو نيم ديگه مونده كه بياي پيشم عشق قشنگم. واسه اون روز لحظه شماري مينم كه بياي ...
26 مرداد 1391

23 مرداد 1391

سلام دختر قشنگم.خوبي ماماني؟ ديگه ماماني رو دوست نداري اخه كمتر از قبل تكون ميخوري نميدونم واسه چي؟ ماماني يه خبر خوب واست داره...... دوباره عمه شدم ني ني داداش محمدم بدنيا اومد اسمش النا هست. روز 21 ماه رمضون بدنيا اومد .يعني 20 مرداد خيلي بامزه است. من و مامان جون همون روز قبل از بدنيا اومدنش رفتيم بيمارستان ولي خانوم انقد ناز كرد كه اخر شب ساعت 11 بدنيا اومد.منم كه تا اون ساعت اونجا نموندم واسه همينم ديروز وقتي اومد خونه مامانم ديدمش ماشاا... خيلي تپل مپل بود. يه ذره از عرشيا كوچولوتر بود. قربون هر دوتاشون برم من عاشقشونم. حالا ديگه توي خونواده نفر ب...
23 مرداد 1391

اين چند روز

خوشكل ماماني چطوره؟ كلي وقته چيزي واست ننوشتم اصلا بگو اخه خونه اي كه بنويسي؟ معذرت ميخوام خوشكلم كه اصلا شبيه مامانا نيستم. بعضي وقتا يادم ميره كه تو توي دلمي كلي ورجه وورجه ميكنم بعد يادم مياد. خب اخه زود بزرگ نميشي احساست كنم. از بس خوبي قربونت برم احساس بارداري رو ندارم نه حالت تهوعي نه چيزي ماماني فدات شه. اين روزا هر جايي كه فكرشو كني رفتم. از خونه مامان بزرگم كه با دايي كامرانم اينا رفتن كربلا وتا خونه خاله الهام و دايي احمد و عمه نرجس و.... خلاصه هر جا رو يه بار مهموني رفتيم. ني ني عمه با مزه شده .تو كه بدنيا بياي اون 8 ماهش ميشه. ...
23 مرداد 1391

خبراي جديد

سلام خوشکلم نفسم. مامانی قربونت بره خوبی؟كلي اتفاق افتاده اين چند روز اما وقت نکردم بيام  واست بگم چند روز قبل رفتیم مطب دکتر شاه منصوری که تعطیل بود منم که نمیتونم از جایی دست خالی برگردم به بابایی گفتم بریم یه جا دیگه. رفتیم مطب دکتر فاطمه مجدی. نوبت سونو گرفتم زود نوبتم شد. با بابایی رفتیم داخل خانوم دکتر تو رو نشون بابایی داد انقد خوشحال بود همش میپرسید سالمه دکترم گفت اره. این دستشه این پاشه......... یه بارم دهنتو باز کردی منکه نمیدیدم ولی بابایی کیف میکرد واسه خودش. دکتر گفت ستون فقراتتم سالمه. قربون فسقلیه خودم برم که ستون فقرات داره. ...
23 مرداد 1391