شنبه 7ارديبهشت ماه 1392
سلام دختر كوچولوي مامان.حدود دو هفته ميشه كه چيزي ننوشتم برات
عزيزم.اخه درگير عروسي بوديم.هفته قبل عروسيه زهرا دختر عمه من بود
بهمون خوش گذشت اما همينكه خواستم شام بخورم خانوم خانوما همچين
گريه كرد از بي خوابي كه مجبور شدم شاممو ايستاده بخورمو برم
خونه.خسته شده بودم اخه همش خانوم گلم توي بغلم بود و با هم
ميرقصيديم.
اين هفته هم كه گذشت يعني 5شنبه عروسيه عمه فاطمه شما بود.اينم
خيلي خوب بود.
اين يكي عروسي بيشتر خوش گذشت بهمون چون احساس غريبي نميكردي و اروم بودي.
عروسيه عمه توي همون تالاري بود كه ما عروسيمونو گرفتيم.خيلي باحال
بود همش صحنه هاي عروسيه خودم جلو چشمم بود.
خانوم فهام كه فيلمبردار عروسيه ما بود اومد تو رو ديد انقد باهات بازي
كرد.خيلي دوستت داشت و بغلت ميكرد.
ني ني هاي خاله هم طبق معمول توي شلوغي خودشونو كشتن از گريه اما دخمل من اروم بود قربونش برم.
عزيزدلم 7 روز ديگه 5 ماهت تموم ميشه و ميري توي شش ماهگيت.
ميوه دلم اين روزا لز هردو طرف غلت ميزني اما هنوز نميتوني روي شكم
يه كم از غذاهاي ابكي ميزنم سر زبون دخملم كه با طعماي مختلف اشنا
شه اخه يه ماه ديگه بايد غذا بخوره عزيزم.
راستي ماماني قراره 10 خرداد بريم مشهد نميدونم چند روزه و با چي اما
رفتنمون اگه خدا بخواد قطعيه.هتلم رزرو كرديم.اين اولين باره كه با بابايي
ميرم مشهد انقد نرفتيم كه قسمتمون شد با آرميتا جونم واسه اولين بار بريم.
ديروزم عمه فاطمه و عمو مجيد واسه ماه عسلشون رفت مشهد.ايشاا... خوش بگذره بهشون.
راستي برا عشقم يه قالب وبلاگ اختصاصي گذاشتم و تقويمم زدم.