25 خردادماه 1392
سلام عزیزدل مامان.خوبی عروسکم؟
مامانی این روزا خیلی تنبل شده و زود به زود واست مطلب نمیذاره خانومم
قربون چشات برم.
اخه همه وقتم با تو میگذره.همش دوست دارم بغلم باشی و بات بازی کنم شدی عروسک مامانی.
قربونت برم که این روزا یاد گرفتی همش لباتو میذاری روی همو میگی بوووووووووووووووووووو.بووووووووووووووووووو
وقتی اینجوری میکنی دلم میخواد بخورمت.اگه بابایی باشه نمیذاره بچلونمت میگه نکن بچم اذیت میشه اما وقتی نیستش یه دل سیر میخورمت.
تو هم که بدت نمیاد انقد میخندییییییییییییییییییییییییی..................
نمیدونی چقدر دوستت دارم عزیزم نفسمیییییییییییییی
این روزا کارمون شده باغ رفتن.همین که ساعت 6 میشه بابایی میگه بریم.امروزم کار داشتن وگرنه الان باید اماده بودیم.
راستی خانون خانوما یه چند روزه که فرنی نمیخوره چراشو نمیدونم ولی
سوپای مامانو همچنان دوست داری دختر نازم.
راستی قشنگم از وقتی از مشهد برگشتیم گهوارتو جمع کردم دیگه خانومی شدی واسه خودتو نیازی به تکون دادنت نیست عشقم.