18 خرداد ماه 1392
سلام آرمیتای من خوبی مامان .چند روزه مطلبی واست ننوشتم اما حالا با کلی خبر اومدم.
از اولیش واست میگم....
عزیزم ما روز جمعه یعنی 10 خردادماه برای اولین بار سه نفری رفتیم مشهد.واسه این میگم اولین بار که
منو بابایی تا حالا با هم مشهد نرفته بودیم و حالا قسمتمون شد که با خانوم خوشکلم بریم.
4 روز اونجا بودیم و سبتا بهمون خوش گذشت.
الهی بمیرم همون شب اول گذاشتمت روی تخت که شلوارتو عوض کنم نمیدونم توی یه لحظه چی
چطوری اومدی لبه تختو افتادی پایین.
همینکه صدای افتادنتو شندیم جیغ زدم و بابایی مامان جون و اقاون دوییدن اومدن.من بغلت کردم و کلی
گریه میکردم بابایی ام حول کرد و حالش بد شد بیچاره مامان جون نمیدونست به کی برسه بابایی خیلی
ترسید که نکنه طوریت بشه منم که تا دو ساعت بعد حتی موقع خواب همش نگات میکردمو گریه میکردم.
یادم نمیرفت اون لحظه.
وقتی دیدم داری غلت میزنی یه کم اروم شدم.الهی قربونت برم مامانی رو ببخش فدای تو چشام.
عزیز دلم الان 3 روزه که وارد ماه هفتم زندگیت شدی.
پسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
نیم سالگیت مبارک نفسممممممممممممممممممممممممم
قربونت برم که تند تند داری بزرگ و بزرگتر میشی .
الان یه ماهه که نفسم غذا میخوره بعضی از غذاها رو مثل فرنی و سوپ و کته نرم و با اشتها میخوری اما
نشاسته رو دوست نداری به زور چند تا قاشق بهت میدم.
کلی با خودت بازی میکنی اما به من خیلی وابسته شدی بغل هر کی باشی گریه میکنی و با چشمات
التماس میکنی که بگیرمت الهی دورت بگردم نفسم.
حالا عکسا