3 مردادماه 1392
سلام یکی یه دونه مامان.
الهی بمیرم که دخترم از سه شنبه غذا نمیخوردی و من نمیدونستم دلیلش
چیه؟شبش هزار بار بیدار شدمو
صورتمو گذاشتم رو گونه هات ببینم تب نداری یه کم داغ بودی اما فکر کردم واسه
اینه که پتو انداختم روت.
دیروزم بزور یه کم غذا خوردی دیگه یه کم قطره استامینوفن بهت دادم
.همش بیقراری میکردی گریه
میکردی و از بغلم پایین نمیومدی.
میگفتم ارمیتا که اینجوری نبود.بابایی رفت واست یه شربت سرماخوردگی
گرفت بهت دادم.اما هنوزم گریه
میکردی قربون چشات برم.منم یه کم سرما خوردم.سرم درد میکرد.تو
گریه میکردی و منم چون کاری از
دستم
برنمیومد پا به پات گریه میکردم قربونت برم من اصلا طاقت مریضیتو ندارم.
تو باید همیشه سالم و خوشحال باشی و واسم حرف بزنی .بابا بگی دددد بگی
و منم همه دردام یادم
بره.
امروز خدا رو شکر بهتری و یه کم فرنی خوردی واسه ناهارم برات سوپ درست
کردم جیگرم.