20 مردادماه 1392
سلام عروسک قشنگم.خوبی مامانی؟
اومدم واست بگم که روز 5 شنبه یعنی 18 ام خواستم گل گوشتو از گوشت
درارم که گوشواره تو گوشت کنم اما شما خانوم خانوما مگه میذاشتی؟
این گیرشم انقد محکم بود که از صبح تا شب درگیرش بودم.بالاخره شب که
شد بابایی حواستو پرت کرد
و درش اوردم.
دوباره یه دردسر داشتیم واسه گوشواره.
اونم قفلش خیلی بد بود و اصلا نمیشد ببندمش.اونم مجبور شدم با هزار تا
ترفند و اعصاب خوردی و گریه
خانوم خانوما (که الهی بمیرم گوشت خون اومد قربونت برم نمیدونستم درد
میگیره.معذرت میخوام نفسم.
بمیرم همش گریه میکردی منم فکر میکردم خوابت میاد هر کار کردم
نخوابیدی.تو گریه هات مدام میگفتی
ماماماماماما.الهی مامانی بمیره که نمیدونست گوشت درد گرفته.)
بالاخره درش اوردم.پماد زدم که گوشت بهتر شه.از یه طرف میگفتم اصلا
نمیخوام دیگه گوشواره گوشش
نمیکنم.از یه طرفم گفتم که نکنه دوباره درد گوش سوراخ کردنو تحمل کنی.
فرداش عمه زهرا نخ کرد توی گوشت که یه گوشواره امروز بخریم واست.
راستی نمیدونی بابایی چیکار میکرد وقتی تو واسه گوشت گریه میکردی.میگفت اصلا نمیخواد گوشواره بذار گوشش بسته شه وقتی بزرگ شد شوهرش ببره واسش سوراخ کنهواینا رو با عصبانیت میگفت من نمیدونستم به حرفای اون بخندم یا واسه تو ناراحت باشم.
وقتی ام عمه زهرا خواست نخ توی گوشت کنه بابایی رفت داخل اتاق میگفت
نمیتونم ببینم.اون از من بدتره.
عزیزم گوشواره رو خریدیم واست و گوشت کردم.یعنی یه دونشو یکیشو
زن دایی شمیم.
مبارکت باشه عسلم.