26 مردادماه 1392
سلام ارمیتای من خوبی نفسم؟
امروز اومدم که واست بنویسم خدا رو شکر بد غذا بودنت کمتر شده و این روزا
غذاتو میخوری.
برا وعده صبحانه یا عصرانه از دیروز بهت سرلاک برنج و شیر میدم.خیلی دوست
داری.
دیگه اینکه چند تا چیزو دیگه میشناسی وقتی میگم کجاست میگردی با
چشمات پیداشون میکنی و بهش زل میزنی مثل عکس منو بابایی.توپ.اینه.یه
کم ساعت.شیشه ابت.تاب تابم که واست میخونم کلی میخندی.
دیگه اینکه صبحا تا ساعت ده یازده میخوابی و من تو این فرصت سری به وبت
میزنم.
دیروز تولد النا بود رفتیم بد نبود اخه تو همش بغلم بودی پشت شونم درد گرفته
بود.کلا شلوغی رو دوست نداری و همش میچسبی به من.
راستی خواستم واست کلمه هایی رو که موقع صدا زدنت بهت میگمو بنویسم
که بعدا که بزرگ شدی دیدی مامانی بچشو اینجوری صدا میکنه نگی.....
خانوم خوشکلم.
نفس مامان
قلب مامان
عشق مامان
جیگر گوشم
عشق زندگیم
طلای من
گلمیتای مــــــــامـــــــانی
جیگر طلای مـــــــــامــــــان
کشنگ خانوم
دختر ملوســــــــم
خانوم عروســــــــم
قربون چشات بره مامانی
همه اینا یهو میاد سر زبونم از بس دوستت دارم نفسم.
بابایی ام با زبون کودکانه بهت میگه:
دخمل بابا کیه ؟
بعد خودش جواب میده ارمیتای باباش.
بعضی وقتا حواسمون نیست همینجوری با خودمون حرف میزنیم و اینو میگیم.
یه روز بابایی با همون اداهای بچگونه واسه خوش میگفت انقد خندیدم بهش
خودشم از کارش خندش گرفت.
ببین چیکار کردی با مـــــــــــــا