خاطره عاشورا 90
سلام عزيزم امروز عاشورا بود و منم مثل هميشه خواستم برم بيرون با مامانم اينا كه هيئتا رو
ببينيم.
بابايي صبح زود رفت منم زنگ زدم به دايي ميثم كه بياد دنبالم
وقتي كه رسيد رفتم پايين درو باز كنم ديدم قفله.
مامان جون اينا رفته بودن درم قفل كرده بودن
نميدونستن من هنوز بالام.
خودمم كليد درو نداشتم.
خلاصه زنگ زدم به بابايي كه بيا درو باز كنه واسم.
اينم شد يه خاطره واسم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی