دوران دانشجوييه ماماني
سلام مامان جون
از ديشب ياد دوره دانشجوييم افتادم .يكي از بهترين دوره هاي زندگيم كه محاله فراموشش
كنم.
ميخوام يه كم واست از اون روزا بنويسم.خوشكلم من وروديه سال 83 دانشگاه ازاد ني ريز
رشته شيمي محض بودم.
توي اين 4 سالي كه توي خوابگاه زندگي كردم دوستاي خيلي زيادي پيدا كردم كه بعضيا هم
رشته خودم بودن بعضيام از رشته هاي ديگه
بهترين روزاي عمرمو با دوستام گذروندم.
نميدونم از كجا واست بگم.از سر كلاس رفتنام بگم كه حوصله درساي 4 واحدي مثل
كوانتومو نداشتم؟اين درسو روزاي دوشنبه داشتم ساعت 7:30 صبح به همين خاطرم در
طول يه ترم بيشتر از دوبار سر اين كلاس نرفتم اخه اگرم ميرفتم هيچي ازش نميفهميدم.
اخرم بخاطر همين تنبليم اين درسو افتادم.
سر كلاس كه هيچوقت درسا رو گوش نميكردم.يه بارم سر كلاس نهج البلاغه استاد جلاليان منو كه داشتم با دوستم حرف ميزدم با چند تا از بچه هاي بازيگوش ديگه رو ديد و بهمون گفت كه اخر كلاس بايد بمونيم.منم با چندتا از همكلاسيام موندم بهمون گفت كه اخرين بارتون باشه كه سر كلاس بلوتوث بازي ميكنيد ما هم قول داديم بهش.
يه بارم سر كلاس تجزيه با رزيتا انقد حرف زديمو نامه ردوبدل كرديم كه استاد غلامزاده
ديدمون قهر كرد از كلاس رفت .ما هم رفتيم كلي منت كشي كرديم و معذرت خواستيم كه بالاخره اشتي كرد.
توي ازمايشگاه يه بار من و مرضيه دير كرديم بچه ها ازمايشونو انجام داده بودن و نتيجشو
نشون استاد ميدادن.ما هم كه ديديم خيلي وقتمون كمه اون ازمايشو انجام نداديم چندتا
محلول رنگي رو با هم مخلوط كرديم كه بشه رنگ همون محصول ازمايش اصلي.وقتي
نشون استاد داديم خيلي خوشش اومد تحسينمون كرد بي خبر از اينكه اين مواد اصلا اون
چيزي كه ميخواست نبود.
اينم دوتا عكس از ازمايشگاهمون.
توي خوابگاهو كه اصلا نميدونم از كدومش واست بگم.
يه دوست داشتم اسمش پريا بود خيلي پاستوريزه بود از اونا كه به ظرف شستن ما اعتماد
نداشتو توشون هيچي نميخورد.
هر روز يه شعر عاشقونه ميگفت و ميومد پيش من كه واسم بخونه منم كه حوصله اين چيزا
رو نداشتم هنوز يه خط نخونده بود يا ميگفتم بسه يا انقد ميخنديدم كه ناراحت ميشد و
ميگفت تو احساس نداري.
يه روز اومد توي اتاقمون داشتيم چايي ميخورديم بهش گفتم كه حتما توام بايد اين چايي
رو بخوري تعجب كرد از اينكه من انقد مهربون شدم غافل از اينكه چايي رو توي همون
ليواني ريخته بودم كه خودم خورده بودم .
وقتي كه همشو خورد بهش گفتمو كلي عصباني شد و ديگه هيچوقت از دستم چيزي
نخورد.
خوابگاه مون خيلي بزرگ بود.بيشتر روزا با دوستام (حميده رنجبر.مرضيه نظري.حميده
مبين.ليلا.نجمه.)ميرفتيم توي حياط يه زيرانداز پهن ميكرديم روي چمنا و عصرانه
ميخورديم.خيلي خوش ميگذشت تازه كلي هم چرت و پرت ميگفتيم و ميخنديديم.
برا درس خوندن با رزيتا اين ميرفتيم توي سالن مطالعه از اونجايي كه ما دوتا نميتونستيم يه
جا اروم بشينيم كلي بچه ها رو اذيت ميكرديم كه اخرش همه شاكي ميشدن و ما بايد
برميگشتيم توي اتاقمون.
اين سري اول خاطراتم بود بازم واست مينويسم گلم.
فعلا عكساي دانشگاه ماماني رو ببين.