26فروردين91
عزيزدل مامان ديشب اصلا خوابم نبرد ساعت سه و بيست ديقه بيدار شدم و هر
كار كردم ديگه خوابم نبرد.
همش به عشقم فكر ميكردم.به اينكه از خدا بخوام سالم سالم باشي.
يه نيم ساعت خوابم نميبرد و همشوول ميخوردم.واسه اينكه بابايي بيدار نشه اومدم تو سالن دراز
كشيدم.گفتم شايد اينجا خوابم ببره.اما فايده نداشت.
تا ساعت 4:30 هزار تا فكر اومد سراغم اما دمدماي ساعت 5 خوابم برد.
صبح ساعت 7 بيدار شدم اما تا از جام بلند شدم و اماده شدم 7:30 شد و با بابايي رفتيم كه ازمايش
خون بدم.يه نيم ساعت طول كشيد و بعد اومديم خونه.
جوابش فردا اماده ميشه.من كه ميدونم عشقم توي وجودمه.
خوشكل ماماني من كه هنوز نميدونم چند هفته داري.
خيلي نگرانتم اخه توي عروسيه خاله كلي رقصيدم.كلي اين روزا كار كردم.خدا كنه كه مشكلي
واسه جيگرم پيش نياد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی