1 ارديبهشت 91
صبح بخیر نفس مامان.خوبی جیگرم؟
دیشب خونه اقاجون مهمون بودیم اخه خاله الهامو پاگشا کرده بودن.
زن دایی فاطمه یه رو دست بهم زد که یه تورو توی ازمایشگاه دیدم و چرا بهمون نگفتی و باید از یه
کس دیگه بشنویمو.....
منم که حقه ش خبر نداشتم همه چیزو لو دادم.وقتی همه رو گفتم گفت که
دروغ میگفته.
بعدم از بس درباره این چیزا حرف زدیم دایی رضام فهمید و به مریم گفت.
اونم بدو بدو اومد گفت الهههههههههههههههههه؟
گفتم بله....
گفت حامله ای؟
منم طبق معمول خندم گرفت.
حالا یکی باید شمیمو راضی میکرد که میگفت چرا به من چیزی نمیگیدو من
غریبه ام و هر اتفاقی
بیفته من اخرین نفرم که میفهممو......
کلی نشستم اونو راضی کردم.فوری ام رفت به دایی احسان گفت.
دایی محمدم که اومد این شمیم خانوم به فاطمه گفت اونم به محمد.
خلاصه همه خبردار شدن.
زن دایی شمیم کلی ذوق میکرد که زن دایی شده.
از یه طرفم نق میزد که عروسیه من هیچکس نمیتونه برقصه.
خلاصه اینم از دیشب.