20 مردادماه 1392
سلام عروسک قشنگم.خوبی مامانی؟ اومدم واست بگم که روز 5 شنبه یعنی 18 ام خواستم گل گوشتو از گوشت درارم که گوشواره تو گوشت کنم اما شما خانوم خانوما مگه میذاشتی؟ این گیرشم انقد محکم بود که از صبح تا شب درگیرش بودم.بالاخره شب که شد بابایی حواستو پرت کرد و درش اوردم. دوباره یه دردسر داشتیم واسه گوشواره. اونم قفلش خیلی بد بود و اصلا نمیشد ببندمش.اونم مجبور شدم با هزار تا ترفند و اعصاب خوردی و گریه خانوم خانوما (که الهی بمیرم گوشت خون اومد قربونت برم نمیدونستم درد میگیره.معذرت میخوام نفسم. بمیرم همش گریه میکردی منم فکر میکردم خوابت میاد هر کار کردم نخوابیدی.تو گریه هات مدام میگفتی ...
نویسنده :
الهه
13:23