آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

14 دي ماه 1391

راستي ماماني يادم رفت  كارايي كه توي اين يك ماه انجام دادي رو واست بنويسم. امان از دست اين ناخنهات. همچين دستو ميكني توي چشمت كه ميترسم يه طوريت شه و بزور دستو ميگيرم. موقع شير خوردن ناز ميكني و دهنتو ميكشي اين ور و اون ور بعدم گريه ميكني اخه مگه تقصير منه؟ دو روز قبل خونه مامان جون داشتم باهات حرف ميزدمو ميگفتم دخترم بزرگ ميشه كمكم كاراي خونه رو انجام ميده كلاهتو گرفتي و يه جوري جيغ زدي و گريه كردي كه گفتم بابا نخواستم. شبام يكي دوبار بيدار ميشي وشير ميخواي يكي حدودا ساعت 2 يه بارم 4 بعدم كه صبح ميشه خانو م 6 بيداره ولي ساعت 7 اينا ميخوابي تا 10 ديگه.............. وقتي باهات حرف ميزنم گو...
16 دی 1391

14 دي ماه 1391

سلام جوجه كوچولوي مامان دختر قشنگم  خوبي؟ الان كه پيش ماماني هستي و خوابي ويه ذره هم خودتو لوس كردي گريه كردي دوباره خوابيدي. عشق قشنگم نميدوني چقدر دوستت دارم و هر روز چند بار قربون اون چشات ميشم. نميدونستم حس مادري اينطوريه خيلي باحاله. با اينكه روزاي اول يه كم ترسيده بودم از اينكه طرز زندگيم عوض شده و حس ميكردم همه چي خراب شده و ديگه بابايي مال من نيست اما اون مال چند روز اول بود اخه خيلي وحشت داشتم از اينكه يه بچه كوچولو رو خودم تنهايي بزرگ كنم .حس ميكردم از پسش برنميام به اين حالت ميگن افسردگي بعد از زايمان كه من بعد از چند روز خوب شدم. الان دوباره عاشق زندگيم شدم با وجود تو و بابا...
14 دی 1391

3 دي ماه 1391

آرمیتا جونم سلام عزیزدلم.هنوز وقت نکردم ورودت به این دنیای بزرگو بهت تبریک بگم مامان جان . دختر قشنگم به این دنیا وبه  این خونه  خوش اومدی عروسکم.   حالا باید از قصه ی تولدت واست بنویسم که بد جوری غافلگیرمون  کرد.همه رو واست میگم. من و بابایی روز ١٥ آذر ماه یعنی ٤ شنبه رفتیم بیمارستان اردیبهشت که قرار بود روز دوشنبه هفته بعد تورو اونجا بدنیا بیارم.خلاصه رفتیم که پرونده تشکیل بدیم و کارای بیمه رو انجام بدیم.همه کارامونو که تموم کردیم به بابایی گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم یه نوار قلبم از نی نی بگیریم. بعد ٣٨٠٠٠ تومن ریخیم به حساب  و رفتیم طبقه سوم که بخش زنان بود.روی یه تخت دراز کشیدم...
3 دی 1391

11اذرماه 1391

سلام دختر قشنگم.خوبي مامان؟ امروز 11 اذرماهه و اونجوري كه خانوم دكتر واسمون تاريخ زده 8 روز ديگه تو به اين دنيا قدم ميذاري . ميدوني چيه دخترم؟خيلي دلهره واضطراب دارم.ميدونم كه وقتي دارم وارد اتاق عمل ميشم يه خورده ميترسم. /اين به كنار ./ اما بيشتر نگرانيم واسه وقتيه كه بهوش ميام و از مامانم ميپرسم كه بچم سالمه؟ تا مامانم توي همين يه لحظه جوابمو بده هزار بار ميميرم و زنده ميشم. نميدونم بقيه مامانام اين حسو دارن يا نه ولي هرچي هست خيلي حس بديه. ماماني واسم دعا كن دلم ميخواد الان يه ساعت بعد از بدنيا اومدنت بود عزيزم ديگه همه نگراني هاي منم تموم شده بود. اصلا هر چي خدا بخواد عزيزم.مطمئنم ك...
14 آذر 1391

14 اذرماه 1391

سلام مامان جان دخترم  فقط 5 روز ديگه از انتظار 9 ماهمون مونده همه چيز اماده ست و همه فقط منتظر صبح روز دوشنبه ايم. دختر قشنگم تو كه هنوز يكي از فرشته هاي پاك و معصوم خدايي : ازخدا بخواه كه همه مامانا رو از ديدن روي ني نيشون خوشحال كنه  منم خوشحال كنه. از خدا بخواه كه هيچ بچه ي ناسالمي بدنيا نياد. از خدا بخواه همه مامان باباها واسه بچشون بمونن و همه بچه ها واسه مامان باباشون. از خدا بخواه همه بچه هاي مريضو شفا بده و ماماناشونو خوشحال كنه. از خدا بخواه هر كس كه ارزوي داشتن بچه رو داره خدا بهش عطا كنه. از خدا بخواه كه همه ما بتونيم بچه هامونو صالح تربيت كنيم. از ...
14 آذر 1391

5 اذر ماه 1391

عزیزدلم سلام.امروز عاشوراست ومن توی خونه تنهام البته بابایی ام کم کم میاد خونه. مامانی اومدم یه کم از حال و احوالات این روزام واست بنویسم. اول اینکه مامانیه شما قبل از بارداری ٥١ کیلو بوده الان با وجود شما خانوم طلا وزنم شده ٦٧. خیلی گنده نشدم از این بابتم خوشحالم. وای وای مامان امان از دردای این روزای اخر. اصلا نمیتونم بیشتر از ٥ دیقه بشینم.اگرم دراز بکشم پهلوهام درد شدیدی میگیرن. زانوهام وقتی میخوام از جام بلند شم میترکن از درد. دلمم شده مثل یه سنگ. ....انگار یه وزنه صد کیلویی بهش بستن. از روزی که وارد ماه نهم شدم همه این دردا اومده سراغم مامان.اما اشکال نداره عوضش ١٤ روز دیگه...
11 آذر 1391

29 ابان ماه 1391

سلام دختر قشنگم.نفسم خوبي؟   ماماني اين روزا اينترنت پرسرعتمون قطع شده مجبورم از اين كارتا استفاده كنم.انقد سرعتش پايينه كه   كلافم كرده.واسه همينه دير به دير ميام واست مطلب ميذارم. مامان جون قربون اين تكوناي محكمت برم. اين روزاي اخر خيلي شيطون شديا.همش ورجه وورجه ميكني. نميدونم دستته يا پاته محكم شكممو فشار ميده منم از ذوق ميميرم. دختر قشنگم امروز با بابايي ميخوايم بريم پيش دكترم كه صداي قلب قشنگتو گوش كنيم.   بعدم بريمن گهواره تو بخريم و سرويس خوابتو تحويل بگيريم. ميدوني كه فقط 20 روز ديگه مونده كه عشقمو بغل كنم. هنوزم باورم نميشه يكي داره مياد كه از خون خودمه و من مامانش...
29 آبان 1391

23 مهرماه 1391

جيگر طلاي من سلام.خوبي دختر خوشكلم.اين روزاي باقيمونده تو دل ماماني بهت خوش بگذره دخمليه نازم.   مامان جونم فقط 26 روز ديگه بايد انتظار ديدنتو بكشم. خيلي دلم ميخواد روزا تموم شن و لحظه ي ديدارمون برسه. اين چند ماه خيلي واسه من زود گذشت فكر ميكردم خيلي عذاب اوره اما از بس دختر خوشكل من   اروم و باوقاره بعضي وقتا بخدا يادم ميرفت كه تو دلمي ماماني. دخترم همه چيزو واسه اومدنت اماده كردم.وقتي بياي ديگه من از اين تنهايي يه نصفه روز خلاص ميشم. الان خيلي بده از صبح كه بابايي ميره تا ساعت 2 نميدونم وقتمو چطوري بگذرونم واسه همين اعصابم ميريزه بهم. تو كه بياي ديگه احساس تنهاييه...
23 آبان 1391

18 ابان ماه 1391

عزيزدلم قبل از سلام بگم كه معذرت ميخوام خيلي وقته چيزي ننوشتم برات. اخه تقصير من نبود نتمون قطع شده بود وقتي ام كارت گرفتم كامپيوتره قاطي كرد. عمو مجيد واسمون درستش كرد.اما من مامانيه بي وفايي نيستما. هفته 33 رو كه گذشت واست توي دفترم نوشتم كه ازش عكس بگيرم بذارم توي وبت. خوشكلم ماماني اين روزا خيلي گيج شدم اخه دكترم هفته پيش كه منو سونو كرد گفت 34 هفته و 5 روزته اما خودم ميگفتم اونجوري كه خودم حساب كردم اخراي 33 هستم. ديگه حرف خودمو قبول كرد تاريخ زايمانمم زد 20 اذر. ميدوني چند روز ديگه مونده نفسم؟ فقط 31 روز. خيلي خوشحالم. اما يه چيز ديگم هست اين روزا نميونم چرا عصبي شد...
18 آبان 1391

30 مهرماه 1391

سلام ماماني خوبي عزيزدلم؟ خوشكل مامان امروز وارد هفته 32 شده الهي قربونش برم. اگه گفتي چند هفته و چند روز ديگه مونده؟ 5 هفته يعني 42 روز ديگه نفسم. دارم از خوشحالي بال درميارم. قربون دخترم برم كه اصلا تو اين مدت منو اذيت نكرد . عروسيه دايي احسانم تموم شد بخوبي و خوشي. منو دخترمم كلي واسش رقصيديم.مگه نه؟ همه بهم ميگفتن نرقص بشين خوب نيست  اما اونا نميدونستن دختر من خيلي قوي تر از اين حرفاس قربونش برم. اين روزا خيلي باحال تكون ميخوري دستو پاتو حس ميكنم مامان. خيلي وقتا يه مدت طولاني دراز ميكشم به پهلو تا فقط تكوناتو حس كنم. هفته اينده ميرم پيش دكترم قراره واسه اخرين بار سون...
30 مهر 1391