24 تيرماه 91
نفسم؟عشقم؟همه زندگيم خوبي؟
الان كه تو دلمي ميدونم كه حالت خوبه هر روز بزرگ و بزرگتر ميشي.
ماماني ديگه ميتونم يه خورده تكون خوردناتو حس كنم .
دستمو كه بزارم رو شكمم ميتونم بفهمم كه كدوم طرفي.
الهي قربونت برم دلم برا ديدنت پر ميزنه.
از صبح كه بيدار ميشم طرف راستمي اما همينكه ميخوام بخوابم ميدويي مياي طرف چپم.
الهي قربون پاهاي كوچولوت برم.
نميدوني چه حس خوبي دارم كه تو از وجود خودمي.از خون منو بابايي.
خيلي حس قشنگيه كه ادم بتونه يه موجود دوستداشتني رو بوجود بياره.
وقتي به اين چيزا فكر ميكنم قدرت خدا بيشتر برام اشكار ميشه.
ديروز با مامان جون و عمه زهرا اينا رفتيم ابشار استهبان.خيلي بهمون خوش
گذشت.
ميدونم كه به نفسمم خوش گذشته.
فقط يه دو بار بي احتياطي كردم رفتم توي اب نميدونستم انقد
فشار داره نزديك بود بيفتم خيلي ترسيدم.
بابايي ام بهم ميگه تو اصلا احتيط نميكني همش بچه رو اذيت ميكني
بخدا نميدونستم اينجوري ميشه ولي خدا رو شكر بخير گذشت.
راستي بابايي واسه سالگرد ازدواجمون يه قاب خيلي خوشكل واسم گرفته
اخه من عاشق اين
چيزام
بعدا عكسشو ميذارم.
اين هفته شايد برم دكتر ديگه ميخوام پروندمو تشكيل بدم.
تصميم گرفتم برم پيش دكتر شاه منصوري.