7 شهریور ماه 1392
سلام دخترم.خوبی مامانی؟
اومدم امشب یه قصه قشنگ واست تعریف کنم.پس گوش کن عسلم:
یکی بود یکی نبود غیر از خدای
مهربون هیچکس نبود.
توی یکی از روزهای پاییز سال نودو یک یه دخمل خوشکل بدنیا اومد مامانی
باباییش اسمشو ارمیتا
گذاشتن.اونا عاشق دخترشون بودن.
این خوشکل خانوم کم کم بزرگ شد و هفته اخر شش ماهگیش تصمیم گرفت
که بشینه.
همون روزا یه کمم سینه خیزو یاد گرفته بود اما از وقتی نشست دیگه اونو
یادش رفت.
خلاصه ارمیتا فقط مینشت و بازی میکرد.یه وقتایی مامانیش میذاشتش که
سینه خیز بره اما خانومی گریه
میکرد که باید بشینم.
روزا گذشتنو 7 ماهگی ام تموم شد و ارمیتا خانوم 8 ماهه شد.اما همچنان
بیخیال سینه خیز رفتن بود تا اینکه اخرای مرداد ماه شدو خانومی 8 ماه و نیمه
شد....
دید که ای وای داره به فصل تولدش نزدیک میشه اما هنوز دست به کار
نشده.این شد که تصمیم گرفت تکونی به خودش بده و تمرینو شروع کنه.
خوشکل خانوم قصه ما طی تمرینات فشرده دو روزه سینه خیز رفتنو یاد گرفت و
از اول شهریور رسما کارشو شروع کرد.
حالا دیگه یه هفتس که خانومی کارش شده گز کردن خونه.زیر میز.سراغ
سیمای تلویزیون میره.از رود لب تاپ مامانیش رد میشه که به موس بیچاره
برسه و سیمشو بگیره تو دستشو مثل دم موش بزنه اینور اونور.
حالا دیگه مامانیش هزار برابر عاشقش شده.