اين روزها
سلام عزيزدلم.
چند روزه كه وقت نكردم واست بنويسم اصلا خونه نبودم.
عروسيه خاله الهامم به خوبي و خوشي گذشت.گرچه قبلش ناراحتي بود اما
شب حنابندون و عروسي
هر دوتاش خوب بود.
امروز دوباره يه تست كردم دو تا خط پررنگ شد.فردا ميخوام برم ازمايش بدم.
اما خودم مطمئنم كه توي دلمي نفسم.
امروز به خاله الهام گفتم اينا رو اون فضول خانومم زنگ زد به مامان جون گفت.
مامانم كلي خنديدو گفت كه فردا برم ازمايش بدم كه مطمئن شم.
ميخواد زود به دايي ميثم بگه اخه خيلي اذيت ميكنه و با من شوخي ميكنه
.يهو دارم راه ميرم بغلم
ميكنه ميذارتم توي بغل مامان.
واسه همينم مامان ميترسه كه اتفاقي واسه عشقم بيفته.
بابايي امشب رفت پايين كه از مامان جون دفترچشو بگيره اخه خودمون هنوز
نداريم همينكه گفته
دفترچه رو بده خندش گرفته مامان جونم فهميده.
خلاصه هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده منو بابايي همه رو خبر كرديم.
ديگه برم نمازمو بخونم.
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس