آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

7 شهریور ماه 1392

سلام دخترم.خوبی مامانی؟ اومدم امشب یه قصه قشنگ واست تعریف کنم.پس گوش کن عسلم: یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.  توی یکی از روزهای پاییز سال نودو یک یه دخمل خوشکل بدنیا اومد مامانی باباییش اسمشو ارمیتا گذاشتن.اونا عاشق دخترشون بودن. این خوشکل خانوم کم کم بزرگ شد و هفته اخر شش ماهگیش تصمیم گرفت که بشینه. همون روزا یه کمم سینه خیزو یاد گرفته بود اما از وقتی نشست دیگه اونو یادش رفت. خلاصه ارمیتا فقط مینشت و بازی میکرد.یه وقتایی مامانیش میذاشتش که سینه خیز بره اما خانومی گریه میکرد که باید بشینم. روزا گذشتنو 7 ماهگی ام تموم شد و ارمیتا خانوم 8 ماهه شد.اما همچنان ...
8 شهريور 1392

26 مردادماه 1392

سلام ارمیتای من خوبی نفسم؟ امروز اومدم که واست بنویسم خدا رو شکر بد غذا بودنت کمتر شده  و این روزا غذاتو میخوری. برا وعده صبحانه یا عصرانه از دیروز بهت سرلاک برنج و شیر میدم.خیلی دوست داری. دیگه اینکه چند تا چیزو دیگه میشناسی وقتی میگم کجاست میگردی با چشمات پیداشون میکنی و بهش زل میزنی مثل عکس منو بابایی.توپ.اینه.یه کم ساعت.شیشه ابت. تاب تابم که واست میخونم کلی میخندی. دیگه اینکه صبحا تا ساعت ده یازده میخوابی و من تو این فرصت سری به وبت میزنم. دیروز تولد النا بود رفتیم بد نبود اخه تو همش بغلم بودی پشت شونم درد گرفته بود.کلا شلوغی رو دوست نداری و همش میچسبی به من. راست...
26 مرداد 1392

20 مردادماه 1392

  سلام عروسک قشنگم.خوبی مامانی؟ اومدم واست بگم که روز 5 شنبه یعنی 18 ام خواستم گل گوشتو از گوشت درارم که گوشواره تو گوشت کنم اما شما خانوم خانوما مگه میذاشتی؟ این گیرشم انقد محکم بود که از صبح تا شب درگیرش بودم.بالاخره شب که شد بابایی حواستو پرت کرد و درش اوردم. دوباره یه دردسر داشتیم واسه گوشواره. اونم قفلش خیلی بد بود و اصلا نمیشد ببندمش.اونم مجبور شدم با هزار تا ترفند و اعصاب خوردی و گریه خانوم خانوما (که الهی بمیرم گوشت خون اومد قربونت برم نمیدونستم درد میگیره.معذرت میخوام نفسم. بمیرم همش گریه میکردی منم فکر میکردم خوابت میاد هر کار کردم نخوابیدی.تو گریه هات مدام میگفتی ...
20 مرداد 1392

15 مرداد ماه 1392

  سلام عزیزدلم.خوبی مامانی؟ امروز سه شنبه 15 مرداد ماهه و خوشکل منموارد 9 ماهگیش شده.هــــــــــــــــــــــــــورا 8 ماهگیت مبارک قند عسلم. الان 8 ماهه که شب و روزم به تو تعلق داره یکی یه دونم.هر بار که نگات میکنم خدا رو بابت این لطفش شکر میکنم. مامانی قربونت بره که روز به روز بزرگتر میشی و شیرین تر . من و بابایی جونمونم واست میدیم. امـــــــــــــــــــــا....... دخمل ما یه خورده تنبله.میگی چرا؟ میگم بـــــــــــــــهــــــــــــــت: 1-هنوز فقط یه ذره خودشو جلو میکشه و زود خسته میشه و گریه میکنه که منو بلند کنیـــــــــــــــــــــــــــــن.دوستندارم برم مگه زوره؟ ...
15 مرداد 1392

14 مردادماه 1392

مامان هایی که دختر دارند بخوانند حتما این مطلبو از وبلاگ کلبه محبت گرفتم. می توان گفت " ارتباط مادر با دختر، از دوران طفولیت مادر شروع می شود " . دوران طفولیت او تعیین کننده دوران طفولیت دخترش است. مادر به دختر آموزش می دهد که درباره خودش چه احساسی داشته باشد، چگونه با موقعیت های تنش زا روبرو شود، چگونه از زندگی اش لذت ببرد و چگونه بر ترس هایش غلبه کند. او به دخترش می آموزد چطور مثل یک خانم رفتار کند، چطور لباس بپوشد. اهمیت اعتقاد به خداوند را بداند و این که چطور روزی از دختر خودش مراقبت کند. مادر هر آن چه درباره زن بودن لازم است به دخترش آموزش می دهد. مادری می گوید : "پرورش د...
14 مرداد 1392

8 مردادماه 1392

سلام دخترم.مامانی اومده واست بگه که : روز جمعه با بابایی خوشکل خانوممونو بردیم دکتر.گفتن که یه کم سرما خورده و یه کمم گوشش عفونت داره. دارو دادن که دارم بهت میدم عزیزم. اما تو همچنان بزور غذا میخوری.نمیدونم چرا. تو که انقدر با اشتها غذاتو میخوردی حالا باید کلـــــــــــــی التماست کنم بازی کنم بات تا یه قاشق بخوری. بعضی وقتا دیگه کلافه میشم. امروز هر کار کردم دهنتو باز نمیکردی که سوپتو بخوری منم واست ریختم توی لیوانت اینجوری خوردی. نمیدونم مشکلت غذاست یا ظرف غذا یا قاشق یا............... تورو خدا مثل قبل غذاتو بخور عزیزم   ...
7 مرداد 1392

3 مردادماه 1392

سلام یکی یه دونه مامان. الهی بمیرم که دخترم از سه شنبه غذا نمیخوردی و من نمیدونستم دلیلش چیه؟شبش هزار بار بیدار شدمو صورتمو گذاشتم رو گونه هات ببینم تب نداری یه کم داغ بودی اما فکر کردم واسه اینه که پتو انداختم روت. دیروزم بزور یه کم غذا خوردی دیگه یه کم قطره استامینوفن بهت دادم .همش بیقراری میکردی گریه میکردی و از بغلم پایین نمیومدی. میگفتم ارمیتا که اینجوری نبود.بابایی رفت واست یه شربت سرماخوردگی گرفت بهت دادم.اما هنوزم گریه میکردی قربون چشات برم. منم یه کم سرما خوردم.سرم درد میکرد.تو   گریه میکردی و منم چون کاری از دستم برنمیومد پا به پات گریه میکردم قربونت برم من اص...
4 مرداد 1392

دليل غيبت ماماني

سلام مامانيه عزيزم.   معذرت ميخوام يه چند روزه كه بهت سر نزدم خوشكلم.   اخه يه اتفاقي افتد كه اصلا خونه نبودم و حوصله نداشتم بنويسم. الانم خلاصشو واست ميگم دلم نميخواد چيزاي ناراحت كننده بنويسم. روز شنبه ساعت يك بعد از ناهار داداش احمدم تصادف كرد. پاش شكست و فرداش توي بيمارستان فرهمندفر عملش كردن. ديروزم اومد خونه.منم اين چند روز همش خونه مامان جون بودم. خدا رو شكر بخير گذشت.   اينو نوشتم كه فقط بدوني اين چند روز چرا نبودم نفسم. ...
30 تير 1392

مامانيه تنبل

سلام عزيزدلم. خوبي قربونت برم؟ فكر كنم خيلي خيلي خوب باشي اخه من حالم خوبه و هيچ اثري از بارداري رو ندارم.     بعضي وقتا با خودم فكر ميكنم نكنه حامله نيستم اخه انقد بي نشونه؟؟؟ فقط يه كم بي حالم وگرنه هيچ كدوم از علائم ديگه بارداري رو ندارم. يكي ام اينكه از دوغ خيلي بدم مياد اصلا وقتي بهش فكر ميكنم حالمو بهم ميزنه همش همين دوغ مياد تو ذهنم متنفرم ازش.   ديشب به بابايي گفتم اينو از جلو چشام بردار كه اصلا نبينمش. حوصله غذا درست كردنم ندارم هر روز خونه مامانمم.   ديگگگگگگگگگگگگگگگهههههههههههه...................... راستي يه چيز ديگه از ك...
30 تير 1392

خبراي جديد

سلام عزيزدل مامان. خوبي نفسم ببخشم كه دير به دير بهت سر ميزنم عزيزدلم. اولا اومدم بگم كه بابايي از 19 ارديبهشت رفته سر كار توي دادگستري خيلي واسش خوشحالم. خيلي وقته كه ازمونشو قبول شده اما كاراي مصاحبش طولاني شد. دوما ديروز روز مادر بود كه اين روزو به همه مامانا تبريك ميگم مخصوصا مامان خودم و بابايي. ايشاا.... كه هزار سال زنده باشن.من عاشقشونم. بابايي واسم يه دسته گل خيلي خوشكل گرفت.قراره وقتي حقوقشو گرفت واسم كادو بگيره.   ممنونم ازت عشق زندگيم. ديگههههههههههههه....... راستي پريشبم دستم با اتو سوخت كه جاش مونده و ميمونه. ديگه بايد برم ماماني. بازم ميام پيشت. د...
30 تير 1392