7 شهریور ماه 1392
سلام دخترم.خوبی مامانی؟ اومدم امشب یه قصه قشنگ واست تعریف کنم.پس گوش کن عسلم: یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی یکی از روزهای پاییز سال نودو یک یه دخمل خوشکل بدنیا اومد مامانی باباییش اسمشو ارمیتا گذاشتن.اونا عاشق دخترشون بودن. این خوشکل خانوم کم کم بزرگ شد و هفته اخر شش ماهگیش تصمیم گرفت که بشینه. همون روزا یه کمم سینه خیزو یاد گرفته بود اما از وقتی نشست دیگه اونو یادش رفت. خلاصه ارمیتا فقط مینشت و بازی میکرد.یه وقتایی مامانیش میذاشتش که سینه خیز بره اما خانومی گریه میکرد که باید بشینم. روزا گذشتنو 7 ماهگی ام تموم شد و ارمیتا خانوم 8 ماهه شد.اما همچنان ...
نویسنده :
الهه
0:33