آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

16 فرورددين ماه 1392

سلام آرميتاي من.امروز جمعه هستو ماماني برا اولين باره كه خونه هستيم.ظهر خونه مامان جون اصلا حالم خوب نبود بعد از ناهار برگشتيم خونه. گل قشنگم ديروز 4 ماهگيتو تموم كردي و امروز وارد ماه 5 ام شدي. الهي مامان قربونت بره ديروز رفتيم واكسن 4 ماهگيتو زديم و وزنتو گرفتيم. كوچولوي من وزنت 5 كيلو و 450 بود و قدت 60 سانت. الهي مامان دورت بگرده كه انقد كوچولويي. اين ماه فقط 300 گرم وزن اضاف كردي نميدونم چرا دلم ميخواست بهت فرني بدم كه تپل شي اما دلم نمياد چون ميگن كه خوب نيست. اشكال نداره دو ماه ديگم صبر ميكنيم زندگيم.     ...
16 فروردين 1392

11 فروردين 1392

آرمیتای من سلام عزیزدلم. مامانی تا امروز وقت نکردم بیام عیدو بهت تبریک بگم نفسم. قربونت برم این اولین عیده که خوشکلم دیده. دخترم سال قبل توی همین روزا بود که منتظر اومدنت بودمو تو منو زیاد منتظر نذاشتی عشقم. همه چیز خیلی زود گذشت و تو اومدی تو دلم و بزرگ و بزرگتر شدی و آخرای پاییز از دلم کنده شدی و اومدی تو زندگیم. الهی قربونت برم مامان حالا که سال نو رسیده تو کم کم داری میری تو ٥ ماهگیت. این روزا خیلی کم خدا رو بابت این همه لطف شکر کردم واسه همینم خیلی ناراحتم از دست خودم. دختر قشنگم سال نود دو هم روز ٣٠ اسفند ماه  ٩١ ساعت ٢ و ٣١ دقیقه بعد از ظهر از راه رسید. منو تو با همدیگه پای سفره ه...
11 فروردين 1392

24 اسفند ماه 1391

سلام دختر کوچولوی من.الهی مامان قربونت بره. اومدم عکساتو اوردم که بذارم توی وبت جیگرم. توی این مدت که واست چیزی ننوشتم یه شیطونی شدی که بیا و ببین. دخملم خیلی ارومه البته بعضی وقتا که یه جاییش درد بگیره مثلا دلش قیامت به پا میکنه. عروسکم این روزا انقد پا میزنه که انگار دوچرخه سواری میکنه. یه چند روزم هست که همش دستشو نگاه میکنه. وقتی اهنگ براش میذارم اروم میشه. وقتی حمامش میکنیم با بابایی ارومه وهیچی نمیگه.وقتی ام که تموم میشه همش دستشو میخوره بعدم مثل فرشته ها اروم میخوابه. انقد دوست داری موهای مامانو بکشی.اینو با مدرک بهت نشون میدم.   حالا عکسا این عکس خانومم بین یک تا دو...
26 اسفند 1391

20 اسفند ماه 1391

سلام عزیز دلم بالاخره بعد از مدتها اومدم.اخه اینترنتمون طع شده بود.کارتام از بس سرعتشون پایینه من وقتشو نداشتم واسه همین اصلا نمیگرفتم. مامانی معذرت میخوام که کلی از روزا رو واست هیچی ننوشتم اما جبران میکنم زندگیم. امروز نازگلم دقیقا سه ماه و ٥ روزه شده.الهی قربونت برم که روزو شبم فقط شده مال تو. نمیدونستم هر روز که بزرگتر میشی بیشتر بهت وابسته میشم وطاقت دوریتو ندارم. مامانی قربونت بره هنوز خیلی کوچولویی.٥ روز قبل که وزنتو گرفتن ٥ کیلو و ١٥٠ گرم شده بودی. اما اشکالی نداره دخترم مانکنه. دلم خیلی واسه اینجا تنگ شده بود.الان تازه از خواب بیدار شدم و اومدم دیدم وصل شده خوشحال شدم. یه عالمه ازت عکس گرفتم فی...
20 اسفند 1391

30 دي ماه 1391

سلام خوشکلم امروز اومدم چندتا از عکساتو بذارم اینجا. امروز ملوس مامان ٤٥ روزه شده . شبا فقط یه بار بیدار میشی عشقم اصلنم مامانو اذیت نمیکنی. من شبا عادت کردم که از ٣و ٣٠ بیدار میشم که هر وقت دخترم بیدار شد بهش شیر بدم. بابایی ام که عاشق دخملمونه و میگه با دنیا عوضش نمیکنم.صبحها که بابایی میخواد بره عروسکم خوابه.صد تا بوس میکنه دخترمو بعد میره. حالا عکساااااااااااا این اولین عکس آرمیتا جونمه توی بیمارستان این عکس بالايي بعد از اولین حمام دخترمه اينم اولين خنده عشقم قبل از يه ماهگيش موش موشكم اينجا خوابه الهي مامان قربون چشمات بره اينم لباي خوشكل زندگيم. اينم از اخري...
30 دی 1391

14 دي ماه 1391

راستي ماماني يادم رفت  كارايي كه توي اين يك ماه انجام دادي رو واست بنويسم. امان از دست اين ناخنهات. همچين دستو ميكني توي چشمت كه ميترسم يه طوريت شه و بزور دستو ميگيرم. موقع شير خوردن ناز ميكني و دهنتو ميكشي اين ور و اون ور بعدم گريه ميكني اخه مگه تقصير منه؟ دو روز قبل خونه مامان جون داشتم باهات حرف ميزدمو ميگفتم دخترم بزرگ ميشه كمكم كاراي خونه رو انجام ميده كلاهتو گرفتي و يه جوري جيغ زدي و گريه كردي كه گفتم بابا نخواستم. شبام يكي دوبار بيدار ميشي وشير ميخواي يكي حدودا ساعت 2 يه بارم 4 بعدم كه صبح ميشه خانو م 6 بيداره ولي ساعت 7 اينا ميخوابي تا 10 ديگه.............. وقتي باهات حرف ميزنم گو...
16 دی 1391

14 دي ماه 1391

سلام جوجه كوچولوي مامان دختر قشنگم  خوبي؟ الان كه پيش ماماني هستي و خوابي ويه ذره هم خودتو لوس كردي گريه كردي دوباره خوابيدي. عشق قشنگم نميدوني چقدر دوستت دارم و هر روز چند بار قربون اون چشات ميشم. نميدونستم حس مادري اينطوريه خيلي باحاله. با اينكه روزاي اول يه كم ترسيده بودم از اينكه طرز زندگيم عوض شده و حس ميكردم همه چي خراب شده و ديگه بابايي مال من نيست اما اون مال چند روز اول بود اخه خيلي وحشت داشتم از اينكه يه بچه كوچولو رو خودم تنهايي بزرگ كنم .حس ميكردم از پسش برنميام به اين حالت ميگن افسردگي بعد از زايمان كه من بعد از چند روز خوب شدم. الان دوباره عاشق زندگيم شدم با وجود تو و بابا...
14 دی 1391

3 دي ماه 1391

آرمیتا جونم سلام عزیزدلم.هنوز وقت نکردم ورودت به این دنیای بزرگو بهت تبریک بگم مامان جان . دختر قشنگم به این دنیا وبه  این خونه  خوش اومدی عروسکم.   حالا باید از قصه ی تولدت واست بنویسم که بد جوری غافلگیرمون  کرد.همه رو واست میگم. من و بابایی روز ١٥ آذر ماه یعنی ٤ شنبه رفتیم بیمارستان اردیبهشت که قرار بود روز دوشنبه هفته بعد تورو اونجا بدنیا بیارم.خلاصه رفتیم که پرونده تشکیل بدیم و کارای بیمه رو انجام بدیم.همه کارامونو که تموم کردیم به بابایی گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم یه نوار قلبم از نی نی بگیریم. بعد ٣٨٠٠٠ تومن ریخیم به حساب  و رفتیم طبقه سوم که بخش زنان بود.روی یه تخت دراز کشیدم...
3 دی 1391

11اذرماه 1391

سلام دختر قشنگم.خوبي مامان؟ امروز 11 اذرماهه و اونجوري كه خانوم دكتر واسمون تاريخ زده 8 روز ديگه تو به اين دنيا قدم ميذاري . ميدوني چيه دخترم؟خيلي دلهره واضطراب دارم.ميدونم كه وقتي دارم وارد اتاق عمل ميشم يه خورده ميترسم. /اين به كنار ./ اما بيشتر نگرانيم واسه وقتيه كه بهوش ميام و از مامانم ميپرسم كه بچم سالمه؟ تا مامانم توي همين يه لحظه جوابمو بده هزار بار ميميرم و زنده ميشم. نميدونم بقيه مامانام اين حسو دارن يا نه ولي هرچي هست خيلي حس بديه. ماماني واسم دعا كن دلم ميخواد الان يه ساعت بعد از بدنيا اومدنت بود عزيزم ديگه همه نگراني هاي منم تموم شده بود. اصلا هر چي خدا بخواد عزيزم.مطمئنم ك...
14 آذر 1391