آرميتاآرميتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

ارمیتــــــــــــــــــــا الهــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــاکـــــــــی

18 خرداد ماه 1392

  سلام آرمیتای من خوبی مامان .چند روزه مطلبی واست ننوشتم اما حالا با کلی خبر اومدم. از اولیش واست میگم.... عزیزم ما روز جمعه یعنی 10 خردادماه برای اولین بار سه نفری رفتیم مشهد.واسه این میگم اولین بار که منو بابایی تا حالا با هم مشهد نرفته بودیم و حالا قسمتمون شد که با خانوم خوشکلم بریم. 4 روز اونجا بودیم و سبتا بهمون خوش گذشت. الهی بمیرم همون شب اول گذاشتمت روی تخت که شلوارتو عوض کنم نمیدونم توی یه لحظه چی چطوری اومدی لبه تختو افتادی پایین. همینکه صدای افتادنتو شندیم جیغ زدم و بابایی  مامان جون و اقاون دوییدن اومدن.من بغلت کردم و کلی گریه میکردم بابایی ام حول کرد و حالش بد شد بیچاره مامان جو...
18 خرداد 1392

5 خرداد ماه 1392

سلام عزیزدلم مامانی خیلی وقته واست مطلبی نداشتم اخه تو مریض شده بودی و من حوصله نوشتن نداشتم. یه چند روز اسهال داشتیبخاطر همینم پات سوخته بود و همش داد میزدی.منم دیقه به دیقه میشستمت که دردت نیاد. عزیزم بابایی یه کرم گرفت واست که تو یه ساعت چند بار واست زدم خوب خوب  شدی قربونت برم. داشتم میمردم وقتی تو مریض بودی نفسم.مرتب بهت اب هویج اب سیب  میدادم.خدا رو شکر دیگه خوبی. گل قشنگم یه 4 روزه که غلت میزنی قربونت برم منم ذوق میکنم.عاشقتم. راستی روز پدر رو یادم رفت بگم که واسه بابایی یه کارت از طرف دخملیم گرفتم یکی خودم.یه شاخه گل ست ماه تولدشو واسش سفارش دادم دیروز رسید. ب...
5 خرداد 1392

30 اردیبهشت 1392

  سلام دختر قشنگم.عزیزدلم اومدم که بگم امروز دوبار بدون من خوابیدی عزیزم.تا حالا ندیده بودم خودت خوابت ببره. خوشکلم دیگه بزرگ شده قربونش برم. عزیزم این روزا واست سوپ فرنی و کته نرم درست میکنم تو هم دوست داری فقط یه چند روز با دست میخوردی قاشق دوست نداشتی اما حالا با قاشق کوچولوتر میخوری. یه چیز جدید دیگم اینه که برا خوابت باید حتما یه پارچه تو دستت باشه که بخوابی عکسشو واست میذارم گلم. راستی بابایی واسم لپ تاپ گرفته یه یه هفته ای میشه.ممنونم ازش بابایی تو بهترین بابای دنیا واسه تو و بهترین همسر واسه منه دخترم.هیچی کم نمیذاره واسمون.عاشقشم. ...
30 ارديبهشت 1392

18 ارديبهشت ماه 1392

ميوه دلم سلام. اومدم 5 ماهگيه عشق يكي يه دونمو بهش تبريك بگم. عزيزدلم آرميتا الان 5 ماهو 3 روزه كه همه زندگيم شدي. هيچوقت فكرشو نميكردم انقدر بچمو دوست داشته باشم اخه من يه دختر سر به هوايي بودم كه حتي وقتي بابايي اومد خواستگاريم همه تعجب كرده بودن و ميگفتن نه الهه هنوز بچهست با اينكه 24 سالم بود ميدوني چرا؟اخه من همه كارام بچه گونه بود.به چشم همه من هنوز يه دختر كوچولوي شيطون بودم. خودمم باورم شده بو همه اينا رو. وقتي تو اومدي تو دلم خجالت ميكشيدم كه كسي بفهمه وقتي ام كه فهميدن بازم دلم نميخواست جلو جمع كسي حرفشو بزنه. الان 5 ماهه كه همه چيزم عوض شده.ديگه اون دختره سر به هوا ن...
18 ارديبهشت 1392

13ارديبهشت 1392

سلام عشقم.امروز جمعه هستو خانوم خوشكلم الان خوابه. امشب مامان جون عمه فاطمه رو دعوت كرده يعني پاگشاست.منم كم كم بايد برم كمكشون كنم. اومدم بگم كه خانوم خوشكلم الان 4 روزه كه فرني ميخوره قربونش برم خيلي فرني رو دوست داري مامان تا اخرش ميخوري. چند تا از عكساتو اوردم بذارم توي وبت عزيزم.       ...
13 ارديبهشت 1392

4شنبه 11 ارديبهشت 1392

سلام آرميتاي عزيزم.امروز روز مادره.اومدم ازت تشكر كنم اخه من با وجود تو اين نامو گرفتم اگه تو نبودي امروز براي من فقط روز زن بود اما حالا كه تو پيشمي من يك مادرم. خيلي خوشحالم.سال قبل اين روزو توي دلم بودي و باهات حرف ميزدم بدون اينكه جوابي بشنوم اما حالا هر وقت كه باهات صحبت كنم به زبون خودت جوابمو ميدي و من ميميرم برا حرفات عزيزدلم توام يه روز مادر ميشي و حس الان منو درك ميكني دخترم. هميشه با خودم فكر ميكردم اگه يه روز مادر شم يه مامان بي مسوليت ميشم كه زياد بچم برام مهم نيست اما حال كه تو رو دارم اگه صداي گريتو بشنوم دلم ميخواد پر بگيرمو بيا پيشت.اصلا طاقت اينو ندارم كه زياد پيش كسي بذارمت ه...
11 ارديبهشت 1392

شنبه 7ارديبهشت ماه 1392

  سلام دختر كوچولوي مامان.حدود دو هفته ميشه كه چيزي ننوشتم برات عزيزم. اخه درگير عروسي بوديم.هفته قبل عروسيه زهرا دختر عمه من بود بهمون خوش گذشت اما همينكه خواستم شام بخورم خانوم خانوما همچين گريه كرد از بي خوابي كه مجبور شدم شاممو ايستاده بخورمو برم خونه.خسته شده بودم اخه همش خانوم گلم توي بغلم بود و با هم ميرقصيديم. اين هفته هم كه گذشت يعني 5شنبه عروسيه عمه فاطمه شما بود.اينم خيلي خوب بود. اين يكي عروسي بيشتر خوش گذشت بهمون چون احساس غريبي نميكردي و اروم بودي. عروسيه عمه توي همون تالاري بود كه ما عروسيمونو گرفتيم.خيلي باحال بود همش صحنه هاي عروسيه خودم جلو چشمم بود. خانوم فهام كه...
7 ارديبهشت 1392

خونه ما

سلام نفس مامان ديگه از امروز انگيزه زيادي واسه نوشتن دارم اخه قبلا هر چيزي مينوشتم هنوز مخاطبش وجود نداشت اما الان تو پيشمي و با عشق برات مينويسم ماماني. ديروز از بس خوشحال بودم بخاطر داشتنت يادم رفت بهت بگم ني نيه عمه نرجس بدنيا اومده روز قبلش. ديروز با بابايي رفتيم بيمارستان پيشش.توي بيمارستان دنا بدنيا اومده.انقد كوچولو بود .وقتي ديدمش باورم نميشد يه بچه بتونه انقد ريزه ميزه باشه. دقيقا شبيه عليرضا بود. راستي اين خاله حميده تنبل خونمون نمياد واسه همينم گفته كه عكس خونمونو بذارم كه ببينه.                   &nbs...
23 فروردين 1392

اخرين لحظات بي خبري

بابایی الان رفت که جواب ازمایشو بگیره.نذاشت من برم. دستم داره  میلرزه اینا رو مینویسم. هیچوقت فکرشم نمیکردم که این حسو داشته باشم. تا چند دیقه دیگه همه چی معلوم میشه. وای خدا از دیشب که خوابم نبر ساعت ١:٣٠ بیدار شدم اومدم تو سالن خوابیدم .   هر نیم ساعت گوشیمو نگاه کردم که ببینم کی میشه ساعت ٨. خیلی استرس دارم.دارم میمیرم. ...
23 فروردين 1392